ساعت يك و نيم بعد از ظهر است، اردوگاه ميل 46 با 8 هزار نفر جمعيت نمونه كاملي است از قوميت هاي مختلف افغاني: كلاه هاي طلايي قندهاري، لباس هاي گشاد بلوچي، شال گردن هاي سفيد، چشم هاي مورب تاتاري، گونه هاي سوخته و پاهاي برهنه . زنان و دختران كمتر ديده مي شوند. آن روبرو زني با روبنده سبز در تاريكي چادر نشسته است. از ميني بوس كه پياده مي شويم بچه ها دوره مان مي كنند:
- آقا خودكار داري؟
اين تنها جمله اي است كه در اولين برخورد با كودكان انغان مي شنوي.
بچه ها وسايل شان را پرت مي كنند توي چادر و با شكم هاي گرسنه و چشم هاي خواب آلو مشغول مصاحبه و عكاسي مي شوند. شايد به اين مي انديشند كه فرصت ها را نبايد از دست داد.
من و كامران بر مي گرديم، بايد فكري براي شكممان بكنيم، بعد هم يك چاي داغ و خواب قيلوله مي چسبد. يكي از خبرنگاران كه پيراهني آستين كوتاه پوشيده- تقريبا چيزي شبيه زير پوش- آنقدر خودكار و دفتر يادداشت و دوربين و واكمن از گردنش آويزان كرده كه در اين بيابان بي شبيه به آدم فضايي ها نيست.او از همان ابتدا حرفه اي گري خود را به رخ مي كشد:
جند سالته؟ بلدي آواز بخوني؟ پدرت كجا مرد؟
وقتي از غذا حرف مي زنم همه چپ چپ نگاهم مي كنند اما واقعيت اين است كه شكم گرسنه حس هم دردي را در من كم رنگ كرده. من به خواب و غذا احتياج دارم آيا اين عيب بزرگي است؟ نكند مار را آورده اند اينجا كه مثل مردم افغان گرسنگي بكشيم!
بالاخره مردي كه بر پيراهنش هلالي سرخ نقش بسته ، با كيسه هاي بزرگ نايلوني غذا وارد مي شود، بايد بگردم و پرترين ظرف را پيدا كنم.
حالم به هم مي خورد از سوژه كردن اين مردم بدبخت. اصلا نمي خواهم به فقرافغان ها فكر كنم ، در اين اردوگاه حتما هنرمند و شاعر و معلمي هم هست.
دم دماي غروب بر مي خيزم و پتوهاي نرم و سياه رنگ فرانسوي را در گوشه چادر تا مي كنم. بيرون مي روم و شش هايمان را پر مي كنم از هواي تازه. هر سوي اردوگاه را كه مي نگري بيابان است و بيابان و زمين در انتهاي نگاهت با آسمان پيوند مي خورد.
راستي گورستان كجاست؟ گورستاني كه چندي پيش آباد شده و بعد از چندي هم تنها يادگار اين روزها خواهد بود.
از كنار هر چادر كه رد مي شوي صداي ترانه مي آيد، موسيقي همه چيز اين مردم است، صداهاي خشك و خش دار اما شاداب درست مثل بزهاي چغر در برهوتي از شن.
- آقا خودكار داري؟
- نه
- برات آواز بخونوم؟
و بر دو سيمي كه روي تخته پاره اي ميخ كرده ، مي نوازد:
سر پل موي بولا
تانگ آمد و از بالا
نفهميدن جن گيره
مسود خان كج كلا
- عوضش كن خسته شديم:
ها... نگار نازنين اي روز دندان
مرا غم هاي تو برده به زندان
الا دختر كه همزاد تونم مو
مخور غصه كه نومزد تونم مو
مسلمونا كه من مادر نداروم
كتاب خوانده اي از بر نداروم
به پشت بوم بديدوم همسرت يار
بيفته خون مو بر گردنت يار
- آقا خودكار داري؟
اين تنها جمله اي است كه در اولين برخورد با كودكان انغان مي شنوي.
بچه ها وسايل شان را پرت مي كنند توي چادر و با شكم هاي گرسنه و چشم هاي خواب آلو مشغول مصاحبه و عكاسي مي شوند. شايد به اين مي انديشند كه فرصت ها را نبايد از دست داد.
من و كامران بر مي گرديم، بايد فكري براي شكممان بكنيم، بعد هم يك چاي داغ و خواب قيلوله مي چسبد. يكي از خبرنگاران كه پيراهني آستين كوتاه پوشيده- تقريبا چيزي شبيه زير پوش- آنقدر خودكار و دفتر يادداشت و دوربين و واكمن از گردنش آويزان كرده كه در اين بيابان بي شبيه به آدم فضايي ها نيست.او از همان ابتدا حرفه اي گري خود را به رخ مي كشد:
جند سالته؟ بلدي آواز بخوني؟ پدرت كجا مرد؟
وقتي از غذا حرف مي زنم همه چپ چپ نگاهم مي كنند اما واقعيت اين است كه شكم گرسنه حس هم دردي را در من كم رنگ كرده. من به خواب و غذا احتياج دارم آيا اين عيب بزرگي است؟ نكند مار را آورده اند اينجا كه مثل مردم افغان گرسنگي بكشيم!
بالاخره مردي كه بر پيراهنش هلالي سرخ نقش بسته ، با كيسه هاي بزرگ نايلوني غذا وارد مي شود، بايد بگردم و پرترين ظرف را پيدا كنم.
حالم به هم مي خورد از سوژه كردن اين مردم بدبخت. اصلا نمي خواهم به فقرافغان ها فكر كنم ، در اين اردوگاه حتما هنرمند و شاعر و معلمي هم هست.
دم دماي غروب بر مي خيزم و پتوهاي نرم و سياه رنگ فرانسوي را در گوشه چادر تا مي كنم. بيرون مي روم و شش هايمان را پر مي كنم از هواي تازه. هر سوي اردوگاه را كه مي نگري بيابان است و بيابان و زمين در انتهاي نگاهت با آسمان پيوند مي خورد.
راستي گورستان كجاست؟ گورستاني كه چندي پيش آباد شده و بعد از چندي هم تنها يادگار اين روزها خواهد بود.
از كنار هر چادر كه رد مي شوي صداي ترانه مي آيد، موسيقي همه چيز اين مردم است، صداهاي خشك و خش دار اما شاداب درست مثل بزهاي چغر در برهوتي از شن.
- آقا خودكار داري؟
- نه
- برات آواز بخونوم؟
و بر دو سيمي كه روي تخته پاره اي ميخ كرده ، مي نوازد:
سر پل موي بولا
تانگ آمد و از بالا
نفهميدن جن گيره
مسود خان كج كلا
- عوضش كن خسته شديم:
ها... نگار نازنين اي روز دندان
مرا غم هاي تو برده به زندان
الا دختر كه همزاد تونم مو
مخور غصه كه نومزد تونم مو
مسلمونا كه من مادر نداروم
كتاب خوانده اي از بر نداروم
به پشت بوم بديدوم همسرت يار
بيفته خون مو بر گردنت يار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر