۲۷ تیر ۱۳۸۶

لانه سياه اوراقچي ها

عينكم را برمي دارم و رد باران را با آستين و يقه كاپشنم پاك مي كنم. بارها و بارها از اين خيابان گذشته ام اما اين بار مي خواهم تا ميدان شوش پياده بروم و همه چيز را خوب برانداز كنم. به قول ويكتور شكلوفسكي آنهايي كه در ساحل زندگي مي كنند، صداي دريا را نمي شنوند . نفسي عميق مي كشم و ريه هايم را پر مي كنم از هواي مطبوع صبح زمستان. بوي بندر در ذهنم مي پيچد؛ دود كاميون هايي كه پشت به پشت ايستاده اند، بوي پفك صنعتي، نان خشك كپك زده، چادرهاي برزنتي گازوئيلي و خامه و عسل اردبيل. همه چيز بوي سفر مي دهد؛ سفري طولاني با ماشين هاي باري غول پيكر، بوي كار در بندر.
اين خيابان هيچ شباهتي ندارد به خيابان هاي پايتخت؛ خيابان يك طبقه گرد گرفته و روغني. مقصد،لانه سياه اوراقچي هاست؛ قلب شوش، جايي كه مكانيك ها نه براي سرهم كردن بلكه براي اوراق كردن آموزش ديده اند؛ آنهايي كه در يك چشم بر هم زدن مثل مور و ملخ به جان اتومبيل ها مي افتند و در چند دقيقه همه چيز را نيست و نابود مي كنند. گويي حشره اي غريبه به لانه سياهشان آمده باشد؛ بايد نيشش زد، تكه تكه اش كرد، هضمش كرد و اندكي بعد قطعاتي از لاشه بي جانش را مي بيني كه در فرغون ها اين طرف و آن طرف مي رود و مثل ذخيره زمستاني مورچگان مهاجم، انباشته مي شود روي توده اي آهنين از گيربكس ها و ياتاقان ها و قالپاق ها.
اين خيابان بوي زندگي نمي دهد؛ باربري كنار باربري، جگركي كنار جگركي و دسته دسته كارگراني كه آماده اند كاميوني از راه برسد و كاميوني آماده رفتن شود. نمي دانم اصلا جامعه اسلامي نابينايان چه مي كند وسط اين همه جگركي و باتري فروشي؟! دروازه غار را كه پشت سر مي گذارم، اندكي خيابان جان مي گيرد؛ پيرمردي پيژامه هاي رنگ به رنگ نظامي را روي دست انداخته و پيش مي آيد؛ آنقدر پير كه نمي تواند قد راست كند و بگويد: گرمكن، گرمكن! .
در آن دور دست پياده رو چند لامپ 40 سوسو مي زند تا غبار تيره صبحدم زمستان را در چشم عابران محوكرده باشد و پيرزني كه در حال بساط كردن جوراب هايش كنار آجيل فروشي هاي پيچ ميدان است، خبر از زندگي مي دهد.
اينجا شوش است؛ لانه سياه و روغني اوراقچي ها. آن سوي خيابان نيم طاق تيره آجري شان پيداست؛ درست مثل دروازه شهري قديمي كه ديگر ويرانه شده است. زن كولي پيش مي آيد و اسفنددان خود را به چپ و راست تكان مي دهد. دودي غليظ مي پيچد وسط آن همه آهن پاره. دهانم طعم كندر و زاج مي گيرد؛ طعم زنگ زده آهن.
جواني كه دست هايش را تا آرنج در جيب ها فرو برده و يكسره اين پا و آن پا مي كند، مي گويد: چي مي خواي داداش؟ من با ادبيات اوراقچي ها بيگانه ام، چه چيزي بايد از او خواسته باشم؟ مي گويم: سگ دس، سراسبي، پالوني، هرچي شد . مي گويد: برو ته . تازه مي فهمم منظورش اين نبوده كه چه چيزي مي خواهم ، جمله او درست معناي عكس مي دهد: چي داري داداش؟ .
لانه سياه و روغني اوراقچي ها مثل هر بازار ديگري راسته هاي متعددي دارد؛ راسته نيسان استوك، پژو استوك، پيكان استوك يا استوك نيسان و پژو و پيكان.
دو اتاق پيكان كه روي هم گذاشته شده مثل نقاشي هاي ناشيانه دوران كودكي به طرز عجيبي خودنمايي مي كند، شايد به اين دليل كه آنها كامل ترين نماد اتومبيل در دالان هاي سياهند و يك تابلوحلبي قرمز رنگ كه روي آن نوشته شده چاي، املت ، قهوه خانه اي از آهن فرسوده را به تصوير مي كشد؛ قهوه خانه اي از جنس پيكان. هرچه دور و برم را نگاه مي كنم نه از چاي خبري است، نه از املت.
يكباره آگهي ترحيم حاجيه خانم... روي در پژو، فرمان ايست مي دهد؛ دري كه حتي يك خط هم برنداشته و كارگران اوراقچي آن را با نشانه هايي از احترام به تپه اي از ميل لنگ ها و بلبرينگ ها تكيه داده اند. آگهي ترحيم، چه كسي را تشييع مي كند؟ يا اصلا چه چيزي را؟ هرچه باشد يك معنا را به سرعت انتقال مي دهد و آن اينكه لاشه پژو، سرقتي نيست وگرنه آخرين نشانه ها شب پيش از بين رفته بود. اما از كجا معلوم؟
حاج اصغر هاشمي هم مثل بيشتر اوراقچي هاي قديمي، اهل... است. او جواز كسب دارد و به دولت ماليات مي دهد و از اينكه در بازار اوراقچي ها همه جور آدمي پيدا مي شود ناراحت است. مي گويد: 45ساله تمومه اينجا با شرافت كاركرده ام اما حالا خجلت مي كشم به يكي بگم اوراقچي ام . مي گويد: بركت نمونده، بايد 700هزارتومان به دولت پول بديم، ماشين بخريم، تكه تكه كنيم تا شايد
۸۰۰ هزارتومان بفروشيم. چند قطعه شكسته و به درد نخور هم كه پيدا بشه ضرره ها، ضرر... .
از او مي پرسم چه چيزي مي فروشد؟ مي گويد:
آت آشغال، گيربكس، كله گاوي، قالپاق؛ معلوم نمي كنه. بركت كه نمونده؛ يه ميليونم كه در بياري شب گشنه اي. يه جوري رتق و فتقش مي كنيم، بازم خدارو شكر .
مرد ميانسالي وارد مغازه مي شود و با لهجه غليظ كردي سراغ رادياتور مي گيرد. حاج اصغر مي گويد:
همه جور آدمي اينجا مياد، چه اونهايي كه دنبال قطعه كمياب و ارزونند، چه اونهايي كه مالشونو دزد زده، هو... روزي هزار نفر سراغ ماشيناشونو از ما مي گيرن . دو دستي بر سرش مي كوبد و در همان حالتي كه خودش را به چپ و راست تكان مي دهد مي گويد: سرم سوت كشيد وقتي ديشب تيليويزيون گفت يه دزد گرفتيم 100 تا ماشين دزديده، والا نمي دونم اين همه دل رو از كجا ميارن، اين نونارو چه جوري مي ذارن جلوي زن و بچه؟! تا پسر حاج اصغر با قوري چاي از قهوه خانه برگردد، مي نشينم كنار بخاري و خوب به حرف هايش گوش مي دهم. از بر كردن چند جمله هم به دردم خواهد خورد.
سيني چاي كه وارد مغازه مي شود، حاج نور علي اكبري هم بي مقدمه وارد بحث مي شود: ببين پسر جان يه چيزي بنويس كه خدا وكيلي به درد مردم بخوره؛ بنويس قديما اينجا 50 تا كاسب داشت عين طلاي 24 عيار، حالا
500 نفر كار مي كنن، چي بگم آخه! كمي با استكان چاي بازي مي كند. به جايي نامعلوم خيره مي شود و الان همون گوشه 50 تا معتاد و شيره اي و دزد و دلال عين گرگ واستادن كه بري جلو حمله كنن. چند روز پيش اينجا فيلمي براي من بازي كردن بيا و ببين. كه چي؟ كه مثلا من يه ماشين دزدي بخرم. از اين ريش سفيد من و از اون حجي كه رفتم خجلت نمي كشن . آخرين جرعه چاي را سر مي كشد و مي زند بيرون: عزت زياد حاجي .
دردانه سياه شوش و دردانه هاي آهنين؛ از سيلندر و پيستون، گلگير، ركاب، تسمه و پروانه، گژ روغن و ميله بادامك و صفحه كلاچ گرفته تا آدم هاي جورواجوري كه در رفت و آمدند. بعضي ها دشداشه عربي به تن دارند، بعضي ها كاپشن هاي چرم، بعضي ها سراسيمه به دنبال آخرين نشانه هاي اتومبيلشان به هر مغازه اي سر مي زنند و بعضي ها در كمال خونسردي جلو مي آيند، چشمك مي زنند و مي پرسند: چي مي خواي داداش؟ يعني چه چيزي براي آب كردن داري؟ ماشين بي مدرك؟ سرقتي؟ اوراق شده؟ تصادفي؟
بعضي از اتومبيل ها، پيش از آنكه به دست مكانيك هاي حاذق شوش بيفتند، در باغ هاي خلوت شهريار، تكه تكه شده و بعد سر از بازار اوراقچي ها درمي آورند. اگرچه همين بلا به سر ماشين هاي خارجي ارزانقيمت در مرزهاي كردستان هم مي آيد. فكرش را بكنيد؛ اتومبيلي را بريزي داخل ساك و با خودت بياوري تهران. مثل قاچاق صابون يا چاي چكش سبز كه به اندازه مصرف خانگي ديگر قاچاق نيست. با اين همه اكثر اتومبيل ها در همين لانه سياه و روغني اوراق مي شوند؛ اتومبيل هايي كه شركت ها و مراكز بزرگ دولتي به مزايده گذاشته اند. در اين بازار، پيكان بيش از 700 هزار تومان ارزش ندارد و پژو 206 كمتر از 2 ميليون مي ارزد.
در انتهاي دالان سياه و گازوئيلي، چند كارگر جوان دور يك استانبولي پر از نفت نشسته اند، قلموها را در آن فرو مي برند و روي قطعات زنگ زده استوك مي كشند. كمي آن طرف تر جواني كوتاه قد كنار تپه اي از چهارشاخ گاردان ايستاده و همان جمله معروف را تكرار مي كند: چي مي خواي داداش؟ .
حرف هاي حاج اصغر را در ذهنم مرور مي كنم و مي گويم: يه پژو بي مدرك دارم، مي خري؟ دويست و شيشه مي گويد: دزديه؟ مي گويم: مي خري يا نه؟ به مغازه اي در آخرين پيچ دالان اشاره مي كند و مي گويد: بريم با اوستا حرف بزن .
مغازه اي باريك و انباشته از آهن كه يك ميز به زحمت در انتهاي آن جاي گرفته و 2 مرد ميانسال با كاپشن هاي چرم مشكي براق پشت ميز مشغول رسيدگي به حساب و كتاب هستند. اوستا اين آقا يه 206 داره . يكي از آنها سرش را با بي ميلي بلند مي كند. مي گويد: بي مدركه؟ پاسخ منفي است، اما با تمام ناشي گري شروع مي كنم به توجيه كردن؛ اينكه من دزد نيستم، از كس ديگري خريده ام، مدركم جعلي است، اشتباه كرده ام و ... .وسوسه تعارف به نشستن در چهره اش موج مي زند، اما يكباره همه چيز به هم مي ريزد. احساس مي كنم يكي پشت سرم در حال علامت دادن به اوستاست. درست حدس زده ام جواني كه دست هايش را تا آرنج در جيب ها فرو برده با همان شكل و شمايل روبه روي در ايستاده است و همچنان اين پا و آن پا مي كند. كيفم را برمي دارم و پيش از آنكه احساس چند ثانيه اي مشوش و منگ فضا از بين برود، مي زنم بيرون: ببخشيد الان برمي گردم . هنوز تمامي كلمه ها از دهانم خارج نشده اند كه من وسط لانه سياه و روغني گم شده ام. آرام آرام راهم را كج مي كنم سمت خيابان ري تا در راسته لاستيك فروش ها، يك بار ديگر قيافه ها را مرور كنم و همه چيز را خوب به خاطر بسپارم. نه هيچ شباهتي ندارد اين خيابان به خيابان هاي پايتخت؛ لاستيك فروشي پشت لاستيك فروشي، آج زني پشت آج زني، نمي دانم نگارخانه كوثر چه مي كند وسط اين همه آپاراتي و لاستيك فروشي و آج زني؟
حسن مرد چاق و كوتاه قدي كه ريش قهوه اي و چكمه هاي بلندش از دور پيداست به ستوني لاستيكي تكيه مي زند و مي گويد: فقط لاستيك هاي باريك مي خريم؛ پيكان، مزدا 1600. كارخانه، لاستيك پهن رو قبول نمي كند؛ لاستيك پهن حتما بايد نو باشد .
حسن يك جفت لاستيك صاف باريك را مي خرد يكهزار و 700 تومان و به قول خودش با يكهزار و 800 تومان برمي گرداند به كارخانه. بعد از آنكه روي لاستيك ها روكش كشيده شد، دوباره حسن آنها را مي خرد جفتي 10 هزار و مي فروشد جفتي 12 هزار تومان. مي گويد: به صرفه است؛ از هر نظر، مشتري ها راضي اند .
راست مي گويد؛ انبوه تاكسي داران كه براي يك جفت لاستيك روكش دار از اين مغازه به آن مغازه سرك مي كشند، حرف هايش را تاييد مي كند. يكي از مشتري ها مي گويد: لاستيك هاي آج دستي بهتره، هر چند اينجا ترمز مي گيري 10 متر اون ورتر واميسته، اما هر چي باشه مثل لاستيك هاي روكش دار نيست كه تو جاده بتركه. لاستيك تو سرعت بتركه، مي فهمي چي مي شه؟ . خوشبختانه هيچ يك از لاستيك فروشي هاي خيابان ري توانايي روكش كشيدن را ندارند و هنوز اين پديده عجيب بازيافتي در كارخانه هاي لاستيك سازي انجام مي شود، اما آج زني روي لاستيك هاي صاف، بازار داغي دارد در اين خيابان. علي حسيني مرد افغاني
درشت اندامي كه روي چهارپايه اي كنار جدول مي نشيند يكي از آن آج زن هاي معروف اين خيابان است. مي گويد: 20 سال است كه اينجا آج مي زنم. براي هر لاستيك
500 تومان پول مي گيرم و شكر خدا روزي 6 5 هزار تومان كاسبم. خدا را شكر .
مرد 54 ساله افغاني سنگ سوهان كوچكش را كنار مي گذارد و دستهاي ورم كرده اش، نشتر دو لبه را مثل قلم درشت، با حركتي زيگزاگي مي لغزاند روي لاستيك و نقشي از آج را رج مي زند. رشته هاي لاستيك سياه در حال از هم گسستن است، درست مثل خيابان شوش؛ خيابان گردگرفته گازوئيلي

هیچ نظری موجود نیست: